روزنوشت یک شنبه
































دلنوشته های دخترمردادی

شکلک های شباهنگShabahang  سلام دوستای گلم خوبید؟

امروز صبح ساعت 8بیدارشدم مامان داشت جارومیکردو خونه رومرتب میکرد چون قراربود همسایه هامون بیان مامانم بهشون زنگ زد گفتند یک ربع به ده میایم درست بعد نیم ساعت اومدند اخلاقشون بد نیست ولی در کل من یکیشونو بیشتر دوست دارم بودندوکلی حرف زدند بعدش من با عالیه دوست صمیمی تو فامیل حرف زدم واهنگ گوش دادم اومدم پایین یکم فیلم دیدم اونا رفته بودند تو اتاقم و داشتند لباسام رو میدیدند خیلی بدم میاد کسی بی اجازه وارد اتاقم بشه ولی خب متاسفانه تو شهر ما این فرهنگ نیست لباس هارودیدند و بعد کلی نظر دادند ساعت 12رفتندوناهارخوردم و مادرجانم زنگ زدومامانم کلی اصرار کرد هرموقع رسیدید بیان خونه ما اونا هم قبول کردند بعدش اومدم رو تخت واهنگ گذاشتم که بخوابم وخوابیدم ولی گوشیم همینطور داشت واسه خودش میخوند باباهم اومده بودومن خواب بودم ساعت 5خواهرم منو بیدارکرد حاضرشدم واسه بازار رفتیم دم در خواهرم گریه میکرد که باید با اتوبوس بریم بعد از نیم ساعت اتوبوس اومدو سوار شدیم یک خانومه بود از اول تا اخر زل زده بود به من من هم متنفرم کسی تو یک جای شلوغ بهم نگاه کنه چون باعث میشه نظر بقیه رو هم جلب کنه با یک نگاه خشم الود بهش فهموندم بهم نگاه نکنه خداروشکر نگاه نکرد رفتیم بازار ویک مغازه ای یک تیشرت ناز دیدیم 30تومن بود ولی چون شلوارک داشت وجنسش خوب نبود نخریدیم ورفتیم مطب دکتر از 5ونیم رفتیم تا 7ونیم به نظر من یکی تو مطب دکتر یکی اتوبوس همه نوع ادمی پیدامیشه حوصله ام سر رفته بود کلی هم شلوغ بود بعدش که راحت شدیم رفتیم چندتا مانتو فروشی اخه من دنبال مانتو خردلی میگردم ولی اصلا توشهرمون نیست شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهیعنی هست ولی زرده خردلی تیره نیست نداشت ورفتیم بدلیجات فروشی معاون دوره راهنماییمو وشیماوالهام رو هم دیدم مامانم یک سرویس انابی رنگ دیده بود رفتیم خریدیم ومن هم یک جفت گوشواره گرفتم 13تومن یک سرویس مروارید هم برداشتم مرده گفت 15ولی واسه شما 10مامانم نمیخواست بگیره ولی من گفتم حیفه باید بخریم مامانم هم تسلیم شدوخرید خوششم میاد مامانم توخونه بهش میگم فلان چیزو میخوام میگه چه خبره بسه ولی همین که میریم بازار خودش پیشنهاد میده اینو بخر اونو بخر از این بابت خوبه خداروشکر ایناروگرفتم و ذوق ملگ شدم واومدیم تاکسی گرفتیم ورفتیم خونه مامان بزرگم ومامانم هم رفت نانوایی اومدیم خونه من رفتم که شارژبگیرم مغازه بسته بود اومدم مامانم تو پذیرایی و حیاط رومرتب کردومن هم آشپزخونه رو اصلا حال میکنم خونه کسی رو مرتب کنم بعدش تاکسی گرفتیم اومدیم خونه دیدم یک ماشین غریبه دم دره در رو که باز کردیم  رفتیم بالا دیدیم یکی از همکار های قدیمی بابا بود اینقدر خوشگله که نگو با خانومش مشکل داره بعد از 7سال بچه دارشدند خیلی مرد خوبیه تلویزیون رو بزن شهرام محمودی ومحمد موسوی اومدند کلی ذوق کردم خیلی دوسشون دارم برنامه رو دیدم دوست بابام رفت اومدم شام خوردم و اومدم پای نت روز نوشت روآپ کنم زنگ زدیم داییم گفت مشهدیم خداکنه شب که میان بیان خونه ما الان هم منتظرشونم بای بای

دوستتون دارم           



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ دو شنبه 3 شهريور 1392سـاعت 23:44 نويسنده فهیمه| |

Design by: pinktools.ir